این روزها از هرزمانی تنهاتر شده ام.انقدر درمانده ام که جسم و روح را مجال هیچ تحرکی نیست
در خواب خود خوابیده ام و در قهقهه های پنهان گریه ام میخندم.پشت دیوار کوتاه غرور نشسته ام و به افق بلند زندگی مینگرم.
تمام آنچه بافته بودم را باز کرده ام .خوب شد زود بازش کردم.همه اش پوسیده بود
ریسمانهای ریش ریش شده ی ارزو .دیگر زمان چیست؟ به دنبال چه هستم؟ این خواب ناب تا کی تاب می اورد که سراغ من نیاید؟
اطراف من ، تمام این سرسبزی در چشم بهم زدنی دستانم را رها کرد و دست در دست زمستان به یکباره عبوری سرد مقابل چشمانم را رقم زد.
من کجای این پرتو ایستاده ام؟ که هیچ نوری از من نمیگذرد تا قلب گرم خود را در دستانش بفشارم .!؟
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت